داستان
 
اینجا همه چی درهمه
از بودن در این وب سایت لذت ببرید دوستان عزیز
 

از آن تاريخ به بعد من تصميم گرفتم كه هر طور شده دوايي گير بياورم و خودم را از دست فراموشي نجات بدهم. چهار سال تمام اين تصميم را داشتم و هر روز صبح كه از خانه بيرون مي‏رفتم، با خودم مي‏گفتم امروز پيش دكتر مي‏روم و نسخة فراموشي را مي‏گيرم، ولي شب كه به خانه مي‏آمدم، يادم مي‏آمد كه يادم رفته به دكتر مراجعه كنم!

آخرين چاره را در اين ديدم كه هر وقت يادم آمد، به رفقا و دوستان و آشنايان بگويم كه يادم بياورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست يادم نيست، شايد هم روز پانزدهم تيرماه! ) به دكتر مراجعه كنم و بالاخره هم با اينكه نصف رفقا يادشان رفته بود، چندتاشان يادم آوردند و روز دوازدهم ادريبهشت ( تاريخ درستش فكر مي‏كنم همين باشد! ) رفتم پيش دكتر.

يكي دو ساعت توي اتاق انتظار نشستيم و سر نوبت كه شد، وارد اتاق معاينه شدم. دكتر ... ( فعلاً اسمش يادم نيست ) مرا رو به روي خودش نشاند ( يا شايد هم پهلوي خودش، جايش درست يادم نمي‏آيد) پرسيد :

- چه مرضي داري!

يك خرده من و من كردم، چون دردم يادم رفته بود. دكتر گفت :

- رودرواسي نكن، مي‏خواي واسه ‏ت دو سه تا پني سيلين بنويسم؟ نمي‏خواد خجالب بكشي ... وانگهي تو تنها نيستي، صبح تا حالا سي چهل تا ديگه هم درد تو را داشتن و اومده ‏ن اينجا و نسخه گرفته‏ ن. لباست را دربيار ببينم حاده يا مزمن!

لباسهايم را بيرون آوردم، بدنم را دست كشيد و گفت :

- مزمنه، ولي زياد دير نكردي ...

يادم آمد كه دو سه سال است مرض ديگري هم گرفته ‏ام و يادم رفته پيش دكتر بروم.

بالاخره آن روز دكتر نسخه ‏اش رانوشت. ولي من هرچه فكر كردم، يادم نيامد كه چرا پيش دكتر رفته بودم. حق ويزيت را دادم و از مطب دكتر بيرون آمدم. دو سه روز بعد يادم آمد كه يادم رفته نسخه را از دكتر بگيرم. به خاطرم سپردم كه فردا صبح بروم و نسخه را بگيرم، ولي درد اين بود كه اسم و آدرس دكتر را فراموش كرده بودم!

شش ماه از اين مقدمه گذشت ( شايد هم دوسال گذشت، تاريخ دقيقش يادم نيست، آخر آدم كه ضبط صوت نيست كه همه چيز را بتواند به حافظه اش بسپارد! ) چند وقت پيش دست كردم توي جيبم، ديدم يك پاكت پستي دستم آمد. بيرونش آوردم، ديدم تاريخش مال نه ماه پيش است. يادم آمد كه يك نامة فوري است كه براي يكي از دوستانم نوشته‏ ام، ولي يادم رفته نامه را پست كنم! اين نامه مرا به ياد اين انداخت كه حافظه‏ ام ضعيف است! تصميم گرفتم به دكتر مراجعه كنم. اتفاقاً نام و آدرس دكتر حافظه يادم آمد. براي اينكه ديگر يادم نرود، كاغذ و قلم را درآوردم و آن را يادداشت كردم. بلافاصله يك تاكسي صدا زدم سوار شدم. گفت :

- كجا برم؟

هر چه فكر كردم يادم نيامد. توي جيبهايم را گشتم و آدرس را پيدا كردم. آن را به راننده دادم و گفتم :

- برو به اين آدرس.

رانندة تاكسي كمي آن را زيرو رو كرد و گفت :

- آقا متأسفانه من هم مثل شما بي‏سوادم!

كاغذ را از او گرفتم و پياده شدم ( بعداً از خودم پرسيدم كه چرا عين آدرس را برايش نخوانده ‏ام! )

تاكسي بعدي را سوار شدم و آدرس را برايش خواندم. تاكسي راه افتاد و مرا به مطب دكتر مورد نظر برد. از تاكسي پياده شدم و رفتم توي مطب. اتفاقاً آقاي دكتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خرده اي طول كشيد تا نوبت به من رسيد. گفت :

- دوباره چته؟ مگه نسخة اولي تأثير نكرد؟

گفتم :

- دفعة اوله كه من پيش شما آمده ‏م.

گفت :

- مگه تو همون نيستي كه ديروز اومدي پيش من و نسخه گرفتي؟

گفتم :

- واسه چي نسخه گرفتم؟

گفت :

- واسه ضعف حافظه.

تازه يادم آمد كه ديروز هم دكتر برايم نسخه نوشته، جيبهايم را گشتم و عين نسخه ‏اش را پيدا كردم. با خجالت از مطبش بيرون آمدم كه بروم و دواي نسخه را بگيرم. ديدم يك نفر مرا صدا مي‏زند. برگشتم ديدم شوفر تاكسي است، مي‏گويد :

- بي ‏معرفت، سه ساعته واسه پونزه ‏زار منو اينجا كاشتي!

 

شيرين من ! بمان!

ناامني ! ناامني ! ناامني !

هر جا كه پا مي گذاري اول به چشمهايت خيره مي شوند و بعد قد و بالايت را برانداز مي كنند و سپس آشكارا فكر مي كنند كه چگونه مي توانند دست به سوي هستي ات دراز كنند .

انگار نه آدم ، كه لقمه اي هستي كه در زمين راه مي روي . انگار وسيله اي هستي كه بي چون و چرا بايد لذت ديگران را تأمين كني .

عكس جواد را گذاشتم يك طرف و شيشه قرصها را طرف ديگر .

گفتم : « جواد ! اين طوري نمي شود . تا به حال هم اگر مي شده ، ديگر نمي شود . به ستوه آمده ام از اين همه فشار ! از اين زندگي غمبار ! از اين مردم نابهنجار ! به ستوه آمده ام از اين ديده هاي دريده ! از اين دلهاي دريده تر و از اين دهانـــــــــهاي بي باك !

تو اگر واقعاً شهيدي ، نمي تواني شانه از زير بار مسئوليت زن و بچه ات خالي كني .

رفته اي آن طرف و داري صفايت را مي كني و مرا با دو بچه گذاشته اي به امان خدا . كي عدالت خدا چنين حكمي كــــرده است ؟ كفر است ؟ باشد . خدا خودش مي داند كه من جز او هيچكس را ندارم و به هيچ قيمتي هم حاضر به از دست دادنش نيستم . ولي از مخلوقات خدا تا بخواهي گله مندم ، متنفرم ، منزجرم .

ديشب به خدا گفتم ، تو كه مي خواستي اين مردم را نشانم بدهي ، كاش جواد و همسفرانش را نشانم نمي دادي ، كاش يا آن روزگار را نمي ديدم يا اين روزگار را !

بد روزگاري شده است جواد ! كسي آب ، بي طمع دست كسي نمي دهد . آب گفتم : يادم آمد كه آب نياورده ام براي خوردن اينهمه قرص .»

بلند شدم . همينطور كه با جواد حرف مي زدم ، رفتم سراغ آب . به ذهنم آمد كه قرص در آب شير بهتر حل مي شود تا آب سرد يخچال . بخصوص اينهمه قرص كه بايد آنقدر حل شود كه هر چه سريعتر كار را يكسره كند .

تو هم اگر جاي من بودي ، جواد ! همين كار را مي كردي . شهادت به مراتب آسانتر است از اين زندگي خفت بار . شهادت يك بريدن مي خواهد ازهمه چيز و ... بعد پيوستن . و من مدتهاست كه از همه چيز بريده ام . فقط مانده است پيوستن كه خودم دارم مقدماتش را مهيا مي كنم .

شيشه قرصها را داخل ليوان آب خالي كردم و شروع كردم به هم زدن .

فرق كار من با شهادت اين است كه شهادت دعوتنامه مي خواهد ولي من سر خود مي آيم . شهادت گذرنامه مي خواهد و من ... ندارم جواد ! مي دانم . من فقط دارم شناسنامه ام را پاره مي كنم . دارم پناهنده مي شوم . پناهنده غير رسمي كه به گذرنامه و ويزا فكر نمي كند ... اين طوري نگاه نكن جواد ! پوزخند هم نزن ! مي دانم كه خودكشي زشت ترين كار عالم است . اما از آن زشتتر و تحمل ناپذيرتر ، ادامه اين زندگي است .

تو خودت كه شاهد اين زندگي بودي ، مي ديدي تحمل براي من شده بود عادت . ديدن و شنيدن حرفها و حديثها و نگاهها و برخوردهاي كثيف و ناهنجار .

عادت به تحمل نه به معناي عادي شدن اينها ، بلكه به معناي پرهيز از مواجهه با اينها . به معناي كناره گيري از زندگي و صرف نظر كردن از همه چيزهايي كه در شرايط عادي ، ضرورت محسوب مي شود .

وقتي كه با ماليدن يك كرم ساده و معمولي به صورتت براي رفع خشكي ، از سوي نزديكترين آدمها مورد سئوال قـــــــــرار مي گيري كه : شما چرا ؟ شما براي چي ؟ شما براي كي ؟ ترجيح مي دهي كه از اصل و فرع ماجرا صرف نظر كني وبا همه چيز همانطور كه هست بسازي . اين را مي گويم عادت به تحمل .

از اين مسأله كوچك بگير تا كارهاي بزرگتري كه گردن آدمهاي كوچك و بزرگ است ، آدمهايي كه تا باجشان را نستانند ، كار را از زير دستشان عبور نمي دهند .

تو را به جايي مي رسانند كه براي اينكه بتواني خودت را حفظ كني ، از همه چيز مي گذري . از جواز شهرداري و شكايت دادگاه تا وام ضروري حتي حقوق طبيعي و عادي .

همه اينها را پذيرفتم ، از كار دوست داشتني ام در بيمارستان دست كشيدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ كردنيهايم را حفظ كنم . ولي حالا احساس مي كنم كه ديگر نمي شود .

احساس مي كنم ادامه اين وضعيت ممكن نيست و مرگ شريفتر از اين زندگي است .

ديشب برادرت اينجا بود . آمده بود كه به من و بچه هاي برادرش سر بزند . به او گفتم كه كجا بودي اين همه وقت . و نگفتم كجا بودي آنهمه وقت كه جواد مي جنگيد . حرمت گذاشتم ، احترام كردم و به خاطر وصله تو بودن – اگر چه ناچسب – دم برنياوردم . موقع رفتن ، دريده در چشمهايم نگاه كرد و گفت : « كاري ، نيازي اگر باشد در خدمتم . »

قاطع گفتم : « هيچ نيازي نيست ، متشكرم .

نرفت . ايستاد و ادامه داد : « زن به اين جواني چگونه مي تواندهيچ نيازي نداشته باشد ؟!

تو بودي چه مي كردي ؟

من هم همان كار را كردم ؛ تف ! و بعد در را محكم پشت سرش به هم زدم و تا خود صبح گريه كردم .

صبح بچه ها را زودتر از هميشه روانه مدرسه كردم و در مقابل نگاههاي سئوال آميزشان گفتم كه مي خواهم بروم پيــــش پدرتان .

باز شروع كردند به سئوال كه : جمعه ها مي رفتيم ، با هم مي رفتيم . چرا حالا ؟ چرا تنهايي ؟

گفتم : « دلم گرفته و جز پدرتان آرام نمي گيرد . »

آرام شدند طفلكي ها و رفتند و من هنوز مشكلترين تصور برايم همين است كه عصر از راه برسند ، كليد را در قفل بچرخانند ، در را باز كنند و با جنازه بي جان مادرشان مواجه شوند .

تصور سختي است . اما از آن سخت تر ، ادامه همين زندگي است .

قرصها كاملا" در آب حل شدند و رنگ ليوان را تيره كردند ، با رسوبي سفيد در ته ليوان . ليوان را برداشتم و لا جرعه سر كشيدم . شهادتين را گفتم و در انتظار آمدن مرگ در بستر دراز كشيدم .

تصورم اين بود كه ابتدا بايد سرم سنگين بشود ، چشمهايم سياهي برود و بعد در خوابي عميق ، پايم را از اين طرف مرز بگذارم آن طرف ؛ در نهايت آرامش .

براي همين ، اين نوع مرگ را انتخاب كرده بودم .

مي خواستم خيلي زشت نباشد ، دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد .

سرم سنگين شد ، چشمهايم سياهي رفت اما به خواب نرفتم .

از لاي پلكهاي نيمه بازم جواد را ديدم كه وارد اتاق شد چشمهايم را كاملاً باز كردم و مبهوت ، خيره اش شدم . تعجبم اصلاً از اين نبود كه جواد رفته ، چطور توانسته باز گردد . براي اينكه خودم هم قرار رفتن داشتم و طبيعتاً بايد جواد را مي ديدم . اما هنوز بستري كه بر آن خوابيده بودم ، در و ديوار و پنجره اتاق ، ليوان و پارچ آب و جايخي بلور ، همه چيز سر جاي خــود بود ، پس من هنوز بودم ، نرفته بودم ، در اين دنيا بودم و تعجبم از اين بود كه جواد آمده است اين طرف ؟ چطور آمده است ؟ قفل بسته در را چطور باز كرده است .؟

گفتم : « جواد ! چطور آمدي اين طرف ؟»

گفت : براي شما اين طرف و آن طرف دارد نه براي ما كه از بالا نگاه مي كنيم .»

گفتم : « آمده اي كه مرا ببري ؟! »

گفت : « نه ، آمده ام كه ترا بگذارم .»

ناگهان بر آشفته فرياد كشيدم : « جواد ! من حوصله اين شوخيها را ندارم ، من كه از همه بريده ام . كاري نكن كه از تو يكي هم قطع اميد كنم .»

اخمهايش را در هم كشيد ، از جا بلند شد و گفت : « پيداست يك ذره براي آبرو و حيثيت من ارزش قائل نيستي . »

نيم خيز شدم براي نگه داشتن او ، كه نتوانستم . گفتم : » اين ماجرا چه ربطي به آبروي تو دارد ؟ من اين همه وقت ، خودم را به خواري كشيده ام كه آبروي تو را نگه دارم . اين دستمزد من است ؟»

ظرف خالي يخ را از گوشه اتاق آورد و دو زانو كنارم نشست و گفت : « شيرين ! امروز پيش برو بچه ها سر افكنـــده ام كردي ! آبرو و حيثيتم را به باد دادي . من همه اين سالها به تو مباهات مي كردم و به صبوري و استقامتت فخر مي فروختم . كاش در تمام اين مدت مي توانستم جاي خالي ات را پيش خودم نشانت دهم . كاش آن شب كه بچه هاي گرسنه مان را با قصه خواب كردي و خودت گرسنه تر سر به بالين گذاشتي مي توانستم جلو افتادن تو را از خودم و جايگاه برتر تو را نشانت دهم تا ببيني كه تناسبهاي دم و دستگاه خدا چگونه است ، تا ببيني كه مقامها و مرتبه هايي در اينجا هست كه حتي با شهادت نمي شود به آن دست يافت اما با كارهايي از اين دست مي شود . »

گفتم : « جواد ! هيچ روزنه اميدي وجود ندارد . »

گفت : « اگر چشمانت را درست باز كني تماماً روزنه مي بيني . به تعداد آدمهاي روي زمين ، به سوي خدا روزنه وجود دارد . روزنه نه ، ره و شاهراه . اما اگر به دنبال روزنه اي با خلق مي گردي ، نگرد ، به بن بست مي رسي . »

گفتم : « تا كي مي شود اين وضع را تحمل كرد ؟ »

گفت : چشم به هم بزني تمام شده است . كاش مي شد زمان را از بالا ببيني . از اينجا كه نگاه كني ، يك عمر تمام ، يك روز تمام به حساب نمي آيد . واقعاً نمي ارزد كه اين نصفه روز را در ازاي يك صفاي ماندگار تحمل كني ؟ »

سكوت كردم . و او ظرف خالي يخ را پيش رويم گذاشت و دستش را به سمت دهان من پيش آورد . من ناخودآگاه دهانم را باز كردم و او انگشتش را كه به شاخه نوري مي مانست در گلويم فرو برد و من همه آنچه را كه خورده بودم ، بالا آوردم و به داخل ظرف ريختم .

مثل فراغت از يك زايمان ، سبك شدم . به تبسم شيرين جواد خنديدم و در حالي كه چشمهايم را از خستگي به هم مي گذاشتم گفتم : » كار خودت را كردي جواد ! ماندگارم كردي . »

جواد ، دو دستش را آرام بر روي پلكها و گونه هايم كشيد ، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زير لب زمزمه كرد :

بمان ! شيرين من بمان !

وقتي به خود آمدم ديدم كه جواد ظرف را خالي كرده است ، اتاق را مرتب كرده و رفته است ، تازه رفته است . تكان خوردن كليد پشت در نشان مي داد كه تازه رفته است . شايد اگر در را آرامتر به هم مي زد ، من به اين زودي هشيار نمي شدم .

 

داستان جالب قیمت الاغReviewed by حسن on Mar 9Rating:

داستان جالب قیمت الاغ

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با الاغ پیرش در مزرعه شخم می زد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز الاغ پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان الاغ پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن  زد و فورا کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا الاغ را حاضرم بفروشم یا نه !!

 

داستان هیچ کس زنده نیست... همه مُردندReviewed by حسن on Dec 3Rating:

مردن

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند

 

داستان طنز “مسافر اتوبوس”Reviewed by حسن on Aug 21Rating:

داستان طنز “مسافر اتوبوس”

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

 

 

فوتبال در بهشت - داستان طنز

 

فوتبال در بهشت

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.

يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»

بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»

چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.

يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…

خسرو گفت: کيه؟

: منم، بهمن.

:”تو بهمن نيستى، بهمن مرده!

:باور کن من خود بهمنم…

: تو الان کجايی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است.

و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند.

حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم

و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.

و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم

و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.

خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!

 

یک داستان بسیارعجیب

یک داستان بسیارعجیب

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت
صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا
بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او
را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا
قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده

اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را
تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده
بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به
تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن
فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب
باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی
برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما
بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من
خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و
231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب
هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از
پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من
بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از
یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار
داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان
خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز
کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او
دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.

 

داستان آرزوی یک مرد (داستان خنده دار)

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو ت...... داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه.
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
این خیلی رمانتیكه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچیكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو ت...... داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!

نتیجه اخلاقی : مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !

 

  داستان مرد دست و دلباز (داستان خنده دار)

توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن.
مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟
مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم... یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو كه قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !

 

  کوتاه ترین داستان ترسناک جهان

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !

The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.

 

 

شاگرد زیرك و استاد(داستان باحال)

 

شاگرد زیرك و استاد(داستان باحال)


شاگرد زیرك و استاد!
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی رو که در این وبلاگ قرار میدم براتون مفید باشه و از انتخابتون ممنونم...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اینجا همه چی درهمه و آدرس neloo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 2879
بازدید کل : 96920
تعداد مطالب : 191
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1





برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب





استخاره آنلاین با قرآن کریم


تعبیر خواب






فال حافظ